من صبر می کنم... نابرده رنج گنج میسر نمی شود...

بازم مشکلات...فقط تکرار می کنم: 

"می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن" 


درست از وقتی که سعی کردم بهش نزدیک تر بشم و حکمت کارهاش رو هر چی هست قبول کنم فشار بیشتری بهم وارد شده...من تازه 22 سالگی ام تموم شده اما این قدر تو این مدت سختی کشیدم مخصوصا از نظر روحی که دیگه برام عادی داره می شه!! اولی که خبر ناخوشایندی بهم می دن اولش شدید خودم رو می بازم تا حدی که امروز نتونستم نماز ظهرم رو بخونم اما همین که یخده با خودم کنار اومدم دیدم دیگه همینه که هست...شاید حکمته حتما خیری توشه... اما بازم نمی تونم جلوی گریه هامو بگیرم...


امروز سامی گوش می کنم: 

http://www.youtube.com/watch?v=QA-mOxCqHr0&feature=related