داستان ۱

 صحنه اول: 

هنوز ۱ ساعت به آخر کلاس مونده بود!! ستاره پیش خودش به هر چی استاد روی زمینه نفرین می داد... با وجود اینکه آرزوی خودش استاد شدن اونم توی یکی از بهترین دانشگاههای جهان بود... بیشتر از همه از دوستش حرصش می گرفت که هر چی بیشتر به حرفای این استاد خنگول گوش می داد بیشتر علاقه مند می شد!! 

 

تیک تیک... تیک تیک... پس چرا این ساعت لعنتی نمی گذره!! می خواست به مادرش زنگ بزنه. دیگه تحمل نداشت الان دقیقا ۱ ساعت بود که از مادرش که توی بیمارستان بستری شده بود خبری نداشت... دیگه تحمل نداشت باید حتما بیرون می رفت و یه زنگ کوچولو به مادرش می زد می دونست بیرون رفتن از سر کلاس این استاد دیگه برگشتی به همراه ندارد... 

 

 صحنه دوم: 

دلشو زد به دریا و رفت بیرون... استاد تو دلش قول داد به محض اینکه این دانشجوی متخلف برگرده  توبیخش کنه و دیگه اجازه نده سر کلاسش حاضر بشه... 

ستاره:الو الو سلام مهدی... چی شد؟ مامان بهتره؟  

مهدی: مامان... 

ستاره: مامان چی؟ دوباره بیهوش شده؟؟ مگه من نگفتم بذارین من پیشش بمونم تو و اون زنت که حاضر نیستین ۲ دقیقه زن بیچاره رو تحمل کنید برای چی منو مجبور کردی بیام دانشگاه!! 

مهدی: مامان... مامان... 

ستاره: خفه ام کردی؟ مامان چی؟؟ 

 ... 

صحنه سوم: 

 

ستاره برگشت توی کلاس با چشمای گریون... نمی دونست چی کار کنه.. صدای ضربان قلبش رو می شنید حس می کرد خروارها آوار روی سرش خراب شده... دستاش می لرزید دیگه اشکای چشمش اجازه نمی داد جلوی خودش رو ببینه تلو تلو خوران میومد جلو که استاد فریاد زد: شما فکر کردی که هستی که بر خلاف قوانین من میری بیرون و حالا راحت سرتو میندازی پایین و میای تو؟ 

 

ستاره فقط یه کلمه گفت: مادرم... 

 

و سکته کرد... 

 

 ------------------------------------------------------------------------------------------------- 

زو زو تو رو خدا بلاگ بنویس منم خیلی از دوستام برام کامنت نمی ذارن یا شاید اصلا نمی خونن بلاگمو اما همین که مطمئنم تو میای و می خونی و برام کامنت می ذاری برام کافیه دوستت دارم بلاگ بنویس