ادامه داستان و ادامه دارد...

سارا ساعت 7 شب باید برای تولد دوستش ندا می رفت، لباسای آبیشو که خیلی دوست داشت پوشید و راهی خونه ندا شد.

 

خیلی شلوغ بود تقریبا تمام دانشجوهای ایرانی دانشگاه برای تولد ندا اومده بودند، عجیب هم نبود چون ندا و همسرش خیلی مهربون بودن و همه بچه ها دوستشون داشتند. آروم یه گوشه برای خودش وایستاده بود و مسخره بازی های بقیه بچه ها رو نگاه می کرد که مثلا باباکرم می رقصیدن و آب پرتقالش رو با آرامش می خورد.

 

همه چیز فوق العاده عالی بود تا اینکه یه سری مهمون جدید اومدن!! باورش نمی شد!! بهروز هم بین اونها بود!! سارا اشک توی چشماش جمع شد و دلش لرزید اما نه از روی علاقه بلکه از ترس... مطمئن بود هدف بهروز از اومدنش به اینجا فقط شکستن دوباره قلبش است... دیگه تحمل اون مشکلات رو نداشت تصمیم خودش رو گرفته بود باید بهروز رو نادیده می گرفت...

 

بهروز اومد جلو، اون با خودش خیلی فکر کرده بود باید با سارا حرف می زد...

+ سلام سارا، خوبی؟

- سلام

+ می تونم باهات صحبت کنم؟

- ببخشید من باید برم

 

سارا با لبخند آشکاری به سمت حمید رفت، اگرچه خیلی ازش بدش میومد اما ترجیح می داد بهروز فکر کنه که دیگه تنها نیست و نمی تونه به راحتی احساساتش و غرورش رو پایمال کنه...

بهروز نمی دونست چه کار باید بکنه تا بتونه فقط یه بار با سارا صحبت کنه و شاید با حرف زدن بتونه ناراحتی هایی گذشته رو از دلش دربیاره... از تهران تا ماساچوست، از دانشگاه آزاد تا این دانشگاه اومدن اصلا کار ساده ای نبود ولی بهروز با سختی تونسته بود بیاد چون واقعا احساس می کرد که سارا رو دوست دارد و از رفتار خودش پشیمون بود.... برای همین دلشو به دریا زد و دوباره جلو رفت.

 

+ سارا خواهش می کنم فقط یه فرصت بده

- فکر کنم باید از برخورد اولمون متوجه می شدی که علاقه ندارم شما رو بشناسم چه برسه به اینکه باهاتون حرف بزنم!

+ اما سارا فقط نیم ساعت...من به خاطر تو تا اینجا اومدم به من یه فرصت بده

- اون موقع که زنت بودم فرصت زیاد داشتی اما منو حتی آدم هم حساب نمی کردی؟ حالا اومدی اینجا که چی بشه؟

 

سارا دست حمید رو گرفت و از بهروز دور شد... 

 

------------------------------------------------------------------------------------------ 

ترجیح می دم فعلا داستان بنویسم پس اگه خوشتون نمیاد فقط کافیه به اینجا سر نزنین...به همین راحتی