حرفهایی که استنفوردی که نه آزاده هیچ وقت به مامان باباش نگفت...

 * این مکالمه رخ نداده است فقط در ذهن استنفوردی دائم تکرار می شه... 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

- ساعت نیمه شبه! دلم طاقت دوری نداره اما توان گفتن هم نداره... برای همین مقاومت می کنه در برابر رفتن در برابر دوری... 

+ پاهام یخ بسته دستام داغ کرده این همه اختلاف دما نتیجه چیه؟ 

- قلب رو که دائم تیر می کشه درمونش چیه؟  

- اگه فک می کنی از موضعم میام پایین اشتباه کردی!! من همینم که هستم...  

+ چه جالب... حاضری کنکور بدی اما نری؟؟ حاضری عقب بمونی اما نری؟  علتش چیه؟ 

- اولش جدی نبود... اصلا همش توهم بود که آره می رم یه جایی که بشه تند تند برگشت... اما چی شد؟؟ درست جایی شد که اصلا نمی شه برگشت تا ۵ سال یا شاید بیشتر!! 

+ اگه جایی غیر اینجا بود محال بود اجازه بدم بری...اونجا خواهرت هست 

- پس شما چی؟ شما اینجا تنها با کلی دردسر... من نمیرم اصلا می مونم کنکور می دم بدشم دکترا رو هم همینجا می خونم... 

+ تو زده به سرت؟؟ یعنی اگه جور شد هم نمی ری؟ پس این همه هزینه چی؟ اون همه خواستنت کجا رفت؟ 

- نه نمی رم... کار می کنم پسشون می دم... غلط کردم من خریت کردم داغ بودم نفهمیدم دوری یعنی چی؟ نفهمیدم... اگه برم و خدایی نکرده یه اتفاقی بیفته چه غلطی بکنم؟!! نه من نمی رم... عشق دانشگاه در برابر عشق شما هیچه...هیچ ... استنفورد خر کیه وقتی شما کنارم نباشین؟؟ !!

+پس چرا از اول خواستی؟

-مثل داداشی مثل زو زو فک کردم این کار درسته؟!! اما نیست... من توان دوری ندارم... اگه بدونم می شه برگشت می رم اما اینجا می دونم نمی شه... نمی شه... خدا داره باهام کنار میاد داره یه کاری می کنه که نشه برم... کاش همینجوری ادامه بده... ادامه بده... 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

* یه وقتایی فک می کنم همون قدر که من به روانشناس نیاز دارم این همسایه دوم هم نیاز داره!!