سلام...
1. می خوام facebook رو ترک کنم!! نه اینکه پروفایلم رو بترکونم ها!! یعنی ترک کنم!! مثل معتادها که باید ترک کنن منم باید ترک کنم!! رو اعصابمه شدید!!
خیلی دیدن این فیلمای این روزا روم اثر منفی گذاشته به جان خودم!! روحیه ام داغون شده!! کاری هم که نمی تونم بکنم فقط هی حرص می خورم و دل درد می شم!!
2. یعنی لذت می برم از برخورد بانکی های اینجا!! همین دیروز قبل رفتن به بانک کاملا قصد داشتم برم شل و پلشون کنم ها!! اما همین که وارد بانک شدم اینقده با اخلاق خوب برخورد کردن که دلم نیومد همونی که کارم رو راه انداختن هم کلی تشکرات کردم!!
3. یه مدت باید برم مرخصی بلاگی!! ولی بلاگ همه رو می خونم و کامنت هم می ذارم!! من کلا هیچ وقت خواننده خاموش از همونا که همیشه بلاگ رو می خونن و کامنت نمی ذارن نبودم توی همه کاری هم همین جوریم!! اگه نوشته ی کسی رو بخونم یا فیلم های توی facebook رو ببینم حتما ابراز احساسات می کنم و از خواننده و بیننده های خاموش خوشم نمیاد کلا!! البت بلاگ من استثناست...می دونم اینقده مزخرف می نویسم که اگه من هم جای شما بودم کامنت که نمی ذاشتم هیچ دو تا دونه تف هم می ریختم رو زمین
4. خیلی عذر می خوام آخر شماره 3 بی ادبی شد!!
بدبختی نوشت: کاش این بلاگهای تبلیغاتی خواننده خاموش بودن اون موقع منم دلم خوش بود به خدا!!
سوال نوشت: نمی دونم این واژگان منحوس خواننده خاموش رو از رو کدوم بلاگ یاد گرفتم؟؟
خواب نوشت: خواب دیدم دارم برای یه نی نی فسقلی لالایی می خونم، دلم برای ثنا تنگ شده بود و می خوندم: "ثنا لالا، ثنای کوچکم لالا، ثنا خوابه، ثنا لالا"...اگر اینجا برگه کاغذ بود حتما نم اشکامو می دیدین...
ایمیل نوشت: این ایمیل رو خیلی قبلا ها یکی از دوستام فرستاده بود، گفتم اینجا بذارم که دیگه گمش نکنم...
داستان زیبای نرم کردن فولاد!
لاینل واترمن داستان آهنگری را میگوید که پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش چیزی درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی بشوی، زندگیات بدتر شده، نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگیاش آمده.
اما نمیخواست دوستش را بیپاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند و باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چه طور این کار را میکنم؟ اول تکهی فولاد را به اندازهی جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم، و تمام این کارگاه را بخار آب میگیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم میرسد، نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک میاندازد. میدانم که این فولاد، هرگز تیغهی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«میدانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفتهام، و گاهی به شدت احساس سرما میکنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».